ببین وقتی یک حسی یک لحظه هایی بهت الهام می شه و سراغت می آد که کار کن، تلاش کن، زندگی کن ؛ یا به قول کره ای ها(!): "خوب بخور و مریض نشو" ، تو یک حسی بهت دست می ده که "آیا زندگی دقیقا همینه؟"؛ یعنی تو این لحظاتی که تو به شدت زنده ای و احساس زنده بودن می کنی، زندگی بهت یه هشدار می ده که آیا زندگی همینه؟ -و من اصلا تحت تاثیر سریالای کره ای و اسماشون نیستم؛ ولی می خوام اسمشو بذارم "هشدار عشق"!- گویا هرجایی می ره -هر چه قدر هم مساعد و در جریان- حواسش به مردن و مرگ هست؛ یک لحظه هایی در عین زندگی هست که فکر مرگ هم می آد سراغت و من بعید می دونم این دقیقا همون اوج زندگی و حس بودن نباشه یا شایدم انقدررری حالت خوب و رو به راهه که فکر نبودن تو اون لحظات و ادامه پیدا نکردنش دیوونه ات می کنه. از یه طرفی هم این حس خیلی ادامه دار نیست و فقط در حد لحظاتی چند هست و من متحیرم که باید اون لحظات رو مثل پشه گرفت و دریافت یا اون لحظات برای دیوونه نشدن فقط بذاری بگذرن و حالشونو بکنن و زیادی متوجهشون نشی. داداشی نکته ی بعدی اینه که این لحظات افسردگی نیستندا(به قول نرگس کاشونی مون : نیستند وااااا) ؛ چون تو افسردگی نه بودنت رو در می یابی نه متوجه لحظه ی ملکوتی مرگت هستی!
پ.ن.
داداش تحت تاثیر ماه رمضون و تماشای پراکنده ی سریالای کره ای و به خصوص عاشقانه ام!
پ.ن. بعدی
خدا هست به خدا؛ ناامید نباش اصلا؛ اون یه درصد تاریکی رو هم رفع و رجوع کن از خودت... مبادا همون یه درصد بشه نقطه ی ناامن ناامیدی ات و بکشدت...
پ.ن. ی دیگه
چشمامونو عادت بدیم به دیدن نه ندیدن
- ۰۲/۰۱/۱۰